ژاپنِ ناشناخته و جادویی، قرنهاست به اصالت و افتخار شهره است، به خون سرخی که از تیغ شرافت سامورایی مغرور میچکد و به گلهای فریبندۀ نقشبسته بر کیمونو که تن تسلیم و نجیب زنانش را میپوشاند و به قلبهای مطیعی که بر خدایگان و وطن سجده میبَرند و به چشمان کشیدۀ ظریفی که نمیتوان به عمق آن راه پیدا کرد و به سکون و آرامشی که در نوشیدن چایسبز لانه کرده است.
ژاپن گاه خشمگین و خونریز، گاه آرام و خندان، گاه سرد چون زمهریرِ قلّۀ فوجی و گاه گرم و شاعرانه چنان که لافکادیو هرن آن را ستود: «میدانی قلب ژاپن چیست؟ شکوفۀ گیلاسی کوهی که عطرش را در آفتاب صبح میگستراند.»
اصالت، شرف و افتخار؛ قرنها چون جواهری با شمشیر جنگجویان در جان معابد جینجا محافظت شد. درست همان زمان که بالزاک در باباگوریو بر شرف و اصالت فرانسویاش گریست و تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ ارزشهای روسیاش را به خاک سپرد، ژاپن اما در شعر شاعرانِ شیفتۀ آفتاب، رؤیای رومانتیک مردانِ ستبرِ سنگی با دشنهای در پهلو و زنان نازکتراش خاموش با بادبزنی پرنقشونگار باقی بود؛ حتی پس از گشوده شدن دروازۀ جهنمِ غرب بر روی این باغ اصیل شرقی که آغاز «تغییر» بود، تغییر تدریجی زمین و زمان، انسان و سیاره، آنچنانکه نیکوس کازانتزاکیس مرثیهاش را بر این تغییر خوانده و بر آن گریسته: «همراه با مسیحیتشان، اروپاییان تفنگ و سفلیس و توتون و تجارت بردهشان را نیز بدین سرزمین بکر بردند. تمدن غربی ریشههای خود، بازرگانان بیانصاف، دزدان دریایی فرنگ، ربایندگان زنان، دائمالخمرها، را همهجا گسترد.»
قرنها بعد، من در جستجوی شرف و اصالت اسطورهای سرزمین آفتابِ تابان، از ایران، از قلب کهن سرزمین عرفان، هنر و ادب راه سپردهام؛ با این آرزوی پنهانشده در تو در توی خاطراتم که هرچه به شرق بروی، اشعۀ درخشانتری از خورشید بر جانت خواهد نشست.
چشمبادامیها، اوشین، هانیکو، تلفن پاناسونیک، شکوفههای گیلاس، سنجابهای پرنده، رباتهای انساننما، هوندا 125، سوشی، ایکیوسان و از همه مهمتر سوباسا اوزارا، همه در ذهنم رژه میروند. از اینکه هنوز قدمی برنداشتهام اما بوی زُهم ماهی خام توی دماغم پیچیده خندهام میگیرد.
ژاپن جایی است که از کودکی بسیار به آن فکر کردهام. ژاپنیها آدمهای جالبی باید باشند و ژاپن سرزمینی تماشایی. جایی آنسوی دنیا که اغلب، معلمهای زحمتکشمان آنگاه که از دست درسنخواندنهایمان کُفری میشدند، آن را مثل یک پُتک بر فرقمان میکوبیدند. حالا هم که برای روشنفکران و توسعهگرایان ورد زبان است و ذکر جان.
شبی که چمدانم را بستم تا راهی این سفرِ تازه بشوم، اشتیاق غریبی برای دیدن آخر دنیا در دلم پیدا شده بود. اگر از به کار بردن تعبیر «آخر دنیا» خندهتان گرفته، باید بگویم شما احتمالاً جزو آن دسته از آدمهایی هستید که در درس جغرافیا نمرۀ خوبی نگرفتهاید. ژاپن واقعاً آخر دنیا است؛ یعنی جایی که وقتی زمین صاف بوده، لبۀ پرتگاهِ عدم قرار داشت، بعداً که گرد شده هم بهنظر من همچنان آخر دنیاست. صرفنظر از اینکه من هنوز بهطور کامل متقاعد نشدهام که زمین واقعاً گرد باشد!
ژاپن آخرین خشکی متصل به یک اقیانوس بیکران است که در خیالبافیهای دوران کودکی من به هیچ ساحلی نمیرسید. سرزمینی جادویی با مردانی که وسط سرشان را میتراشیدند و موهای پشتِ سرشان را میبستند و با شلوارهای عجیب و غریبشان گشادگشاد راه میرفتند.
مریم راهی –
متأسفانه یامینپور در سفرش و برای لذت بردن از آن، موانعی دارد که آزاردهنده هستند؛ او از طعم ماهی گریزان است و گرسنه میماند، او توجه زیادی دارد به احکام نجس و پاکی ژاپنیها و رستورانها و ظروفی که غذا در آنها طبخ و سِرو میشود، او امکان گفتوگو با همسفرانش را ندارد، او آنچنان که باید ماجراجو نیست، او منتقد قَدَری برای ژاپن و مردمانش است، ژاپنیها زبان انگلیسی را بلد نیستند، آنها آمریکا را برای بمباران هیروشیما مقصر نمیدانند و با دشمن سر جنگ ندارند. پس مجموعه اینها یامینپور را آزار میدهد و او را بر آن میدارد تا از سفرش لذت نبرد و این احساس ناخوشایند را به خواننده نیز منتقل کند.