خیلی قبلتر از آنكه در سال ۲۰۱۳ برنده جایزه نوبل ادبیات شود، او را ملكه داستان مینامیدند، یكی از كسانی كه میداند چطور كلمهها را كنار هم بچیند و روایتها را چگونه با واژهها همراه كند كه مخاطب محوش شود. آلیس مونرو، نویسنده كانادایی به زعم اغلب منتقدان جهان یكی از تواناترین نویسندگان داستان كوتاه امروز است. بسیاری بر این عقیدهاند كه او جامعه كتابخوان كانادا و آمریكای شمالی را با داستان كوتاه آشتی داده است.
البته خودش میگوید هرگز قصد نداشته صرفا نویسنده داستان كوتاه باشد؛ فكر میكرده مثل همه رمان خواهد نوشت، ولی حالا دیگر میداند نگاهش به مسائل برای نوشتن رمان مناسب نیست. دوست دارد پایان داستان را در ذهنش مجسم كند، و مطمئن باشد مثلا تا كریسمس آن را تمام خواهد كرد و نمیداند نویسندهها چطور روی پروژههای طولانی مثل رمان با پایان باز كار میكنند.
زمستان خیلی سردی است، خانم معلم توی قطار است و میداند باید کلی برف و یخ را تماشا کند تا برسد به محل کار تازهاش. یک مدرسه غیرمعمول که باید در آن خیلی مراقب باشد و همین سردی هوا هم به ما میگوید قرار نیست روزهای گرمی در انتظار او و همراهانش یعنی ما باشد. خانم معلم قرار است در مدرسهای که مخصوص نگهداری بچههای مبتلا به بیماری سل است، کارش را شروع کند و درواقع مشغول آموزش به بچههایی شود که بعضی از آنها شاید شب را هم دوام نیاورند و به روز بعد نرسند.
این ماجرا که خودش به حد کافی ناراحتکننده است، حالا فکر کنید عشق هم مثل اجل معلق وسط این دشواریها پیدایش شود و مثل همیشه کلی دردسر به بار بیاورد. ویوین رفتهرفته عاشق دکتر میشود، دکتر الیستر، همان مردی که رئیس مرکز نگهداری کودکان مسلول است و البته همه پرستاران و کارکنان انگار از ابتدا با رفتار سرد و نگاههایشان به او میگویند که حضورش موقتی است.
ویوین تاک که به خاطر معلم بودن، میس تاک نامیده میشود، خیلی زود به خانه دکتر دعوت شده و ارتباطشان صمیمی میشود. او محو کتابخانه دکتر شده و کمکم این موقعیت را پیدا میکند که کلید خانه برای استفاده از کتابها در اختیارش قرار بگیرد. در تمام این مراحل و روزهای حضورش در مدرسه، با مری دختر یکی از خدمتکارها هم دوست و سرگرم است. دختری که آلیستر هم خیلی دوستش دارد و او را به خانهاش راه میدهد. ویوین در خانه سرد آلیستر گرمایی موقتی را کنار قفسه کتابها و شومینه تجربه میکند و دلخوش میشود به طولانی شدن این اتفاق. این دلخوشی را هم طبیعتا آلیستر در دل او میاندازد و امیدوارش میکند به فردایی که با هم ازدواج و زندگی کنند.
عشق دکتر آلیستر و میس تاک خیلی زود اوج میگیرد و ویوین خود را در اوج خوشبختی میبیند، اما مثل همه عشقها، مثل داستانها و البته مثل زندگی واقعی چنین احساساتی اصولا یا عمر کوتاه دارند یا مانع بزرگ! وقتی این دو نفر در مسیر هستند که بروند و ازدواجشان را ثبت کنند، ویوین زیباترین لباسی که دارد را پوشیده و در رستورانی بین راهی غذا میخورند، ویوین نمیتواند تصورش را هم بکند که ماجرای آنها هم مثل بقیه عاشقانهها پیش برود. کار به ازدواج نمیرسد. چرا؟ ویوین هرگز این را نمیفهمد. دکتر پشیمان شده و نظرش را عوض میکند. ان هم درحالی که رفتهاند شهرداری و فرم پر کردهاند که هر دو مجرد هستند و قرار است قاضی چند ساعت بعد عقدشان کند. آلیستر اما واقعا نظرش عوض شده، او را به ایستگاه قطار رسانده و میگوید باید برای همیشه مدرسه آموندسن را ترک کند.درباره این تصمیمش هم فقط چند جمله میگوید: «نمیتوانم این کار را بکنم. اشتباه است. نمیتوانم دلیلش را توضیح بدهم» و با همین چند جمله ویوین را با یک بلیت در ایستگاه قطا تنها میگذارد. این برف لعنتی مدام میبارد، باریدنش در زندگی واقعی خیلی بهتر از داستانهاست. برف که میآید همه چیز را در داستانها منجمد میکند و دلم آدم را میریزد که ای داد بیداد… به زودی زندگی آدمها و گاهی قلبهاشان یخ میزند و یک سفیدی چشمآزار گم میشود. البته شاید شما عاشق برف باشید و یکی مثل من که در عالم واقعیت هم دوستش ندارد، چنین جملاتی را بنویسد، اما باور بفرمایید در عالم داستانها اصولا ماجرا همینطور است که گفتم…
اما ویوین و آلیستر دیگر هم را نمیبینند؟چرا… بعد از این جدایی تلخ اما سالها بعد آن دو به هم برمی خورند، احوالپرسی سادهای میكنند و از كنار هم رد میشوند. به همین سادگی! مونرو داستان را به شكل جالبی و با یك جمله كوتاه به پایان میرساند: «به راستی كه در عشق هیچ چیز تغییر نمیكند».
زینب مرتضایی فرد
قفسه کتاب