این تهران که به این راحتیها برف ندارد. توی پرانتزی که یادم رفته بازش کنم و ببندم، باید بگویم همان بهتر که ندارد، یک قطره باران خیابانها را میبندد، برف بیاید که به بلا نازل میشویم دیگر… اما این ایران بزرگ ما کلی شهر و روستا هم دارد که سپیدپوش برف شده باشند و همین حالا چهرهای داشته باشند به زیبایی لباس عروسی. به این عزیزان میگوییم باخیال راحت آدمبرفی بسازند و نگران هیچ چیز نباشند. قرار نیست آنچه در داستان اسلاوومیر مروژک رخ داد، اینجا هم رخ بدهد. برای همین هم چه کاری دلانگیزتر از آدمبرفی درست کردن. برف نیامده اگر، اصلاً منتظر باشید و از طرف ما هم در روزهای برفی آش رشته نوش جان کنید.
اما ماجرای آدمبرفی مروژک چیست؟ اول بگوییم این داستان کوتاه در کتاب «مرد دربند» منتشر شده است. مجموعه داستان کوتاهی که به انتخاب و ترجمه اسداله امرایی از نشر افراز پا به بازار کتاب گذاشته و باید گفت مترجم کارکشته، انتخابهای بسیار خوبی داشته. داستانهایی که بشود خیلی زود، تند، سریع خواندشان و به فکر فرو رفت. در این داستان خاص هم که سراغش رفتهایم مروژک با همان طنز تلخ همیشگیاش کاری کرده کارستان. میخوانید، لبخندی یخ بر لبتان مینشیند و از اول تا آخرش تا همیشه با شما در همه روزها و شبهای برفی و بارانی و آفتابی و مهتابی خواهد آمد خلاصه…
ماجرا از این قرار است که حسابی برف آمده، بچهها آدمبرفی درست کردهاند و به خانه برگشتهاند. این که جرم نیست؟ هست؟بله نیست اما پدر بیچاره بچهها مجبور میشود مدام توضیح دهد که بچههایش قصد تمسخر فلانی و طعنه زدن به آن دیگری را نداشتهاند. اول روزنامهفروش محله پیدایش میشود و اعتراض میکند که چرا دماغ آدم برفی شبیه اوست. بعد رئیس ادارهای در همان نزدیکی شکایت میکند که بچهها قصد داشتهاند با روی هم چیدن چندین دایره از بزرگ به کوچک به اطلاع همه برسانند تعاونی اداره دزد است، بعد دو مرد دیگر که میآیند تا درباره اعمال خرابکارانه این بچهها که آدمبرفی را با اهداف سیاسی ساختهاند، تذکر بدهند و خلاصه اوضاع به همین شکل ادامه پیدا میکند. بعد سروکله رئیس انجمن ملی کشور پیدا میشود و معترض که بچههایتان خواستهاند با ساخت آدمبرفی و گذاشتن دکمه در سرتاسر تنهاش به من طعنه بزنند که چرا اطراف خانهام با پیژامه میچرخم و در تمام این مراحل پدر بچهها را احضار میکند تا تنبیه شوند و تعهد بدهند دیگر چنین کارهایی ازشان سر نمیزند، دیگر همسایهها و بزرگان شهر را نمیرنجانند و با ساخت آدمبرفی گوشهوکنایه سیاسی بار اهالی نمیکنند.
بچهها آخر کار به گریه افتادند. اصلاً فکرش را هم نمیکردند ساخت یک آدمبرفی این همه دردسر برایشان داشته باشد. آنها اما صبح روز بعد علیرغم تعهدی که دادهاند، مشغول ساخت آدم برفی میشوند و در گفتوگوهایشان با هم آدمبرفیای میسازند که دماغش شبیه روزنامهفروش سرخ باشد، دکمههایش شبیه دکمههای پیژامه رئیس فلان انجمن و دایرههای تنهاش نشانه دزدیهای تعاونی و … باشد. بله. بچهها خوب و زود یاد میگیرند. و آنها که به بازی ساده بچهها بر اساس مشکلات خود نگاه کرده بودند، به آنها یاد دادند از این پس همانطور که آنها نمیخواهند نگاه کنند!