بانو تالستایا از دست به قلمان پست مدرن روس و وارث خونی جناب تولستوی کبیر است و ظاهرا قلم مرحوم را نیز به جای ارث میل نموده. اولین محصول قلم تاتیانا یکی از بهترین آثار دهه هشتاد شد و سر و صدای زیادی حول خودش به وجود آورد. آثار نوهی جناب تولستوی در ادبیات معاصر روسیه مرکبی است از رئالیسم، مدرنیسم و پست مدرنیسم و «آلکساندرای نازنین» نیز مخلوطی است از نگاه مدرنیستی و پسا مدرنیستی به اضافه مضامینی درباب فلسفه زندگی.
تاتیانا چارچوبهای روایتش را از فضای رئالیسم خارج میکند و با قوه تخیلش وضعیت انسان معاصر را در خط روایت به تصویر میکشد و مسائل رایج اجتماعی را در قالب این داستانهای کوتاه جایگذاری میکند. پرداخت شخصیتها از چارچوبهای معمول پیروی نمیکنند و همین به علاوهی نثری روان، جلوهای محبوب به کتاب بخشیده است.
این شش داستان کوتاه مشابه باقی آثار پست مدرنیسم نیست که یک هو دنیا را کن فیکون کند و یک فضای تمام ماورایی خلق کند و در نتیجه احساس مخاطب در قبال تصویر متولد شده خنثی باشد. بلکه داستانهای بانو تاتیانا از ابزارهای پست مدرن استفاده میکند تا جریانهای جاری جامعه را نمایان کند. برای مثال در داستان «دریچه» به دنبال نشان دادن جایگاه مصرفگرایی در حیات انسان معاصر است. و همواره در سیر قصه ما نمادهایی از دنیای واقعی را مشاهده میکنیم.
دومین داستان «آلکساندرای نازنین» است که خاطرات حسرتبار پیرزنی را روایت میکند که در طول زندگیاش با پستی بلندیهای زیادی مواجه شده. پیرزنی که خیالات گذشته و اکنونش خط اصلی داستان را تشکیل داده. تصویر روی جلد هم ظاهرا به او اشاره دارد و مولف چه زیبا ظاهر او را به تصویر میکشد: «کلاه لبهدارش… چهار فصل بود: گیلاس و زرشک و گل بولدِنژا و موگه در دیسی حصیری با سنجاق سر به بقیۀ موها متصل بودند! تعدادی گیلاس جدا شده بود، به سطح کلاه برخورد میکرد و صدا میداد. فکر میکردم نود سالش باشد، اما شش سال را اشتباه محاسبه کرده بودم…»
داستان «درویش» مسائل اجتماعی مثل اختلاف طبقاتی و جبر را بررسی میکند و فضاسازی قصه نیز مثل اکثر اوقات حاوی ظرافتهای زنانه است. و همین پرداخت دقیق روی جزئیات از اشیا گرفته تا آداب و عادات، داستانها را دلنشینتر میکند.
«آتش و غبار» نمونه ایست از شخصیتپردازیهای عجیب بانو تاتیانا. در این داستان ما شخصیتی را میبینیم که مواقعی غیب و بعد از مدتی دوباره پیدا میشود و هربار قصهی تازهای برای گفتن دارد. اما چون مردم فکر میکنند که بالاخونهی مبارک را به رهن سپرده حرفش را باور نمیکنند.
داستان بعدی مجموعه نیز با عنوان «در ایوان طلایی نشستهاند» نخستین داستان کوتاه تاتیانا تالستایا است که سال ۱۹۸۳ در مجلهای منتشر شد و آغاز فعالیت رسمی ادبی وی را رقم زد.
آخرین قصه نیز نامش «پترس» است. برای مخاطب داستان پسربچهای را میگوید که کف پایش صاف است و پای منبر مادربزرگش، درحال رشد است. قصه با متحول شدن زندگی پترس تمام میشود و مثل باقی داستانها تنهایی انسان معاصر را به چالش میکشد.