وقتی کتابباز یا کتابفروش باشی دیگر آدمهای کتاب به دست برایت یک انسان در میان انسانها نیستند بلکه تبدیل میشوند به یک سوژه و تمام تمرکز تو را میبلعند و تا سر و ته کتابی که مشغول مطالعهاش هستند را درنیاوری، آرام نمیگیری.
کتاب خواندن در مترو و بیآرتی، روی نیمکت کنار خیابان یا حتی در مهمانیهای خانوادگی، فرقی نمیکند. همه اینها توجه مرا برمیانگیزد و جالب است بدانید که اصرار دارم بدون کوچکترین پرسشی از چندوچون کتاب و کتابخوان سر دربیاورم.
البته ظاهراً این امر در کشور ما به علت نادر بودن این پدیده، اینقدر هیجانانگیز و جذاب است و اگر بنده در کشور دیگری که کتاب خواندن در اماکن عمومی و وسایل حملونقل مرسوم و متداول است زندگی میکردم، اینقدر شگفتزده و پیگیر نبودم. شاید هم بودم. در آن صورت احتمالاً تمام زمانی که بیرون هستم را صرف این کار میکردم.
خاطرات جذاب زیادی هم در این زمینه دارم. آخرینش مربوط به مرد جوانی است که وقتی شبها با مترو خود را به آزادی میرسانم در یکی از ایستگاههای بین راه به ما میپیوندد و مدتهاست کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان، مسافری» را مطالعه میکند. آمارش را دارم و معتقدم خیلی کند میخواند. هر بار با بررسی حجم صفحاتی که پشت سر گذاشته پیشرفتش را محاسبه میکنم. البته به او حق میدهم. کتاب سختخوانیست. شخصیت اصلی داستان یک کتابخوان مشتاق است که از داستانی نیمهتمام به طریقی به داستان بعدی هدایت میشود. آقای خوانندهای که درواقع خودش شخصیت اصلی بعضی از این داستانهاست ما را در کف ادامه داستان رها کرده و سر از قصه دیگری درمیآورد.
وقتی بهعنوان کتاب فکر میکنم با خودم میگویم شاید سوژه کتابخوان ما، میخواهد این کتاب را تا زمستان بکشاند تا با عنوانش هماهنگ شود. شاید هم خودش همان شخصیت کتاب است که آمده تا مرا حیران داستان نیمهتمام دیگری کند.
داستان کتاب مرا یاد یک پدیده دیگر هم میاندازد. پدیدهای که شاید برای همه کتابخوانها حداقل یکبار اتفاق افتاده باشد و آن سرک کشیدن اطرافیان در کتاب شماست وقتی در مکانی عمومی مشغول مطالعه هستید. آنها با این کار فقط با بخشی از داستان مواجه میشوند. حتی مورد داشتیم که فرد از آدمهای اطرافش برای ورق زدن اجازه گرفته است. باری هم خود من در مترو مشغول مطالعه کتاب «رقص برزیل با شیطان» بودم. کتابی که شما را با جریانهای پشت پرده المپیک و جام جهانی آشنا میکند. جریانهایی که پشت پرده خیلی از نهادهای بینالمللی قرار دارند و جهان را به نفع خویش تغییر میدهند. آنهم به هر قیمتی. نظام سرمایهدار سالاری که در سطحی پستتر، در فرمت نئولیبرالیسم، جهان را به سمت منافع مهرهگردانان آن پیش میبرد.
کتابی که افسوسم از کتاب نخواندن بخش اعظمی از جامعه را مضاعف کرد. خب بعضی از کتابها اینطور هستند. آدم دوست دارد جملاتش را فریاد بزند، طوری که همه بشنوند. بگذریم، من فریاد نمیزدم، بیصدا میخواندم. متوجه شدم مرد کناردستی در کتاب سرک میکشد و وقتی رویم را برگرداندم با چشمهای برقزده و لبخندی شیطانی به من گفت: کتابش درباره چیه؟!
لحنش طوری بود که گویی یک «ای کلک!» هم آخر جملهاش پنهان است. ظاهراً با مطالعه عنوان کتاب و طرح جلد سبز و زردش گمان کرده بود که کتاب درباره رقص سامبایی، چیزی است. من که هم از درون میخندیدم و هم کمی عصبانی شده بودم با جدیت گفتم: درباره اقتصاد و سیاست است و او که جدیت مرا دید کمی خود را جمعوجور کرد.
القصه اکنونکه این متن را مینویسم اولین روز زمستان است و مرد جوان قصه ما هنوز به نیمه کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان، مسافری» هم نرسیده است. البته چند روزی میشود که وی را ندیدهام ولی با برآوردی که از سرعت مطالعهاش دارم همچنان باید مشغول مطالعه کتاب باشد.
در پایان یک راهکار هم برای کسانی که میخواهند در انظار عمومی کتاب بخوانند دارم و آن این است که کتاب خود را جلد کنید. این شما را از سؤالهای عجیبوغریب اطرافیان مصون نگه میدارد. البته اگر سؤالهای عجیب دیگری بر آنها نیفزاید. همچنین کار مرا سختتر کرده و معمای پیچیدهتری پیش رویم میگذارد.