«با تو راز بزرگی خواهم گفت
درها را ببند
مردن آسانتر از دوست داشتن است
از این است که من قادرم زندگی را تحمل کنم.»
این چند بیت شعری است که لویی آراگون سروده و احمد آلتان نیز عنوان کتابش را از همین شعر گرفته. همانطور که از این شعر و عنوان اثر برمیآید، آلتان قرار است برایمان از عشق و سختیهای ابرازش بگوید. این سوال مهمی است که همۀ ما در قبالش باید پاسخگو باشیم. چرا ما در قلمرو پروراندن عشق یدطولی داریم ولی هنگامیکه زمان ظهور و بروزش میرسد به دنبال اجارهی سوراخ موش میافتیم. ممکن است این از آن وَر شرقیمان آمده باشد که هنوز بوی مردسالاری میدهد و روشن است در دنیایی که مرد بودن امتیاز محسوب میشود، جایی برای ابراز عشق وجود ندارد و بُعد عواطف جامعه نیز مقصدی جز تباهی در پیش روی خود نمیبیند. البته این تباهی بیش از اینکه دستگیر گریبان بانوان جامعه باشد، مقدمتا مردان را بیچاره میکند.
طبعیتا مؤلف در رمان اینگونه خشک و نظری دربارۀ قضیه حرف نمیزند و این عجز را در پرداخت شخصیتهای قصه جایگذاری کرده. برای نمونه شخصیتی به نام نظام جوانی است که در میان پر قوی اروپایی بزرگشده و حال که به وطن برگشته بانوان دور و برش دست جای ترنج میبرند اما خودش بلد راه جهان بانوان نیست و همواره ارتباطاتش دچار شکست میشوند. یا فرد دیگر راغب بیک؛ برای خودش بزن بهادری است و خانه و کاشانه را به وسط میدان جنگ برده اما نامههایی که از معشوقش میگیرد را نخوانده روانۀ ته جیب قبایش میکند.
در ب بسم الله رمان، با دنیایی روبهرو هستیم که همه شخصیتهایش جان به جانآفرین تسلیم کردند و با ورود شخصیتی به جریان قصه گفتگوی او با مردگان شروع میشود و هرکدام از این مردان و زنان مرده قصهشان را برای آلتان تعریف میکنند. «از یک شکافِ سر باز کرده در دلِ زمان به گذشته لغزیده، بعدازآن، شکاف بستهشده و او درگذشته مانده بود… عثمان در میان یک زمانِ خمیازهکش و سست و بینظم، در چنبرۀ یک مه زندگی میکرد، به حرفهای مردههایش گوش میداد، با آنها حرف میزد، غیبت میکرد و با سؤالهای کنجکاوانه تلاش میکرد تا رازگشایی کند.» (ص ۱۲)
روایت رمان دو خط دارد، قهرمان خط اول راغب بیک و قهرمان خط دوم نظام میباشد. فضای زمانی قصه نیز درجایی حوالی جنگ میان بلغارها و عثمانیها طرح میشود.
وجه اول رمان بیشتر در میدان جنگ بناشده. آلتان با دقت فراوانی تصاویر جنگ را همراه با مستندات به تصویر میکشد. در میانۀ این جنگ ما با راغب بیک در شمایل یک افسر مواجه هستیم، شجاع، مسئولیتپذیر با کولهباری از افتخارات و پیروزی اما امان از وقتیکه قرار است یک عاشق باشد. دلآرا خانم محبوب قلب راغب است و فکرش خور و خواب را از راغب میگیرد اما آنقدر بیشهامت است که هیچکدام از نامههای دلآرا خانم را نخوانده و باز نکرده رها کند.
اما در وجه دوم خبری از جنگ و خشونت نیست. همان نظامی که گفتهام بیستوچهار عمرش را در قمارخانه و فاحشهخانه میگذراند. برای پنهان نمودن ضعف ارتباطاتش هم نقاب یک سنگ سرد و یخی به خود میگیرد اما زنی مرموز در قمارخانه همه روزگار او را به هم میزند و نظام نیز هنگام وصال حیران و سرگردان میشود. راغب و نظام درست است که دنیای و زیستشان بسان زمین و آسمان است ولی یک اشتراک مهم دارند، هیچکدام بلد بروز عشق نیستند.
در این میان از قلم توانای نویسنده نباید غافل ماند که توانسته یک رمان تاریخی را همراه یک قصه عاشقانه چفت و جور کند، به شکلی که هیچکدام از کادر قصه خارج نشوند. همین قلم توانا باعث میشود که تا مدتها قصه و آدمهایش در ذهن تهنشین شوند و در یاد انسان بمانند.