اولین بار اینطور شروع شد که وقتی برای خودم چای ریختم برای یکی از مشتریهای ثابت که در آن لحظه در کتابفروشی حضور داشت هم چایی ریختم و کنار هم با کلوچه زدیم بر بدن. ظاهراً خوردن چای و کلوچه وسط کتابفروشی و ایستاده در میان کتابها به حدی به ایشان چسبیده بود که شگفتزدهاش کرده بود. تازه ایشان از مشتریهای کافهگرد من بود ولی بنابر اظهارات و حس و بازخوردی که به من منتقل کرد، آن چای، ویژگیهایی منحصر به فرد و حس و حالی ناب را برایش رقم زده بود. تجربهای متفاوت که به گمان من از خلوص و شفافیت حضور در میان کتابها، در یک کتابفروشی واقعی، نشأت گرفته بود. چیزی که خیلی از کافهها با دکور کردن کتاب و جعل عنوان «کافه کتاب» در تلاش برای تحقق و تداعیاش هستند؛ و ماجرا تازه برای من شروع شد.
خب از طرف دیگر من نمیدانم چقدر دوست و رفیق اطرافم دارم. باری باید بنشینم و آمارش را دربیاورم. ولی زیاد هستند. خیلی زیاد. این رفقا خوب میدانند که من اهل تفریح نیستم. یعنی رفاقتمان اینطور نیست که باهم برویم بگردیم و مثلاً تفریحِ به خصوصی مثل خرید، کافهگردی، بازی، پیکنیک، سینما، تئاتر، خیابانگردی، دور دور یا حتی دوچرخهسواری محور باهم بودن ما باشد. معاشرت و باهم بودن برای من حول گفتگو شکل میگیرد. من عاشق گفتگو هستم و صحبت کردن و شنیدن بر تمام تفریحات منقول و غیرمنقول اولویت پیدا کرده و تمام آنها زیر سایه پرچم گفتگو قرار میگیرند.
البته یک تفریح منحصر به خودم هم دارم که سالهای دور و درازی است مرا درگیر کرده است. آن هم دیدن و تحلیل کردن است. مطالعه به معنای واقعی کلمه. دیدن و تمرکز و تحلیل ماهیتهایی که برایم موضوعیت پیدا میکنند. و مهمترین آنها دیدن و تمرکز کردن و مطالعه و تحلیل کردن آدمهاست.
آدمها سوژههای مهمی هستند. مهمترین سوژهها. اساسا این تفریح هم که کاملا انفرادی است و بنابراین برمیگردیم به همان معاشرت بر مبنای گفتگو؛ چون من جایی به جز کتابفروشی ندارم و تقریباً تمام روز خود را در کتابفروشی سپری میکنم و در واقع کتابفروشی خانه اول بنده است، بیشتر گفتگوها در کتابفروشی یا حوالی آن اتفاق میافتد.
بر همین اساس مدتها پیش، بر اساس تجارب گذشته، تصمیم گرفتم داخل کمدم تغییراتی ایجاد کرده و تجهیزات و امکانات برای پذیرایی از رفقا و مشتریان کتابفروشی را کامل کنم. باری که در کمدم را باز کردم با حیرت همکارانم مواجه شدم. برای خودم که تغییرات به مرور اتفاق افتاده بود، چیز خاص و ویژهای نبود. ولی حیرت همکارانم به من فهماند که ظاهراً خود کمدم دارد از حالت وسیله بودن به هدف تبدیل شده و میتواند موضوع گفتگو باشد.
البته ناگفته نماند که بعضی از همکاران برچسبهایی مثل شکمو بودن نیز حواله من کردند و این تن لاغر و نحیف مرا در جایگاهی نشاندند که از ابعادش خارج است. البته از شوخی گذشته، پیش خودمان باشد که بنده کم شکمو هم نیستم و تن لاغر و نحیف هم محصول نخوردن نبوده و نیست. به هر صورت از آنجایی که همکاران دور کمد بنده جمع شده و به عنوان جاذبهای توریستی با آن رفتار کردند بر آن شدم در فرآیند تکامل این بوفه که خودم را به یاد بوفههای دوران مدرسه میاندازد، قدمهای مؤثری بردارم.
بوفه مدرسه را که یادتان هست؟! شخصی که ما بهش میگفتیم بابای مدرسه، علاوه بر مسئولیتها و وظایف متعدد و متنوع یک مکان بسیار کوچک(گاهی یک متر در یک متر) را به بوفه اختصاص داده و در آن فضای کوچک هرچه در ذهنت بیاید را موجود میکرد. از ساندویچ ماکارانی و تخممرغ گرفته تا پاستیل و نوشابه و بستنی. خیلی عجیب بود. مخصوصاً وقتی ما میخواستیم چیزی بخریم و تنهایی بخوریم!
حالا بعد از تعطیل کردن کافه کوچک کتابفروشی و اضافه کردن فضای کافه به کتابفروشی، بنده با اشتیاق علاوه بر کتابفروش، شغل جذاب کافیمن یا همان کافهچی خودمان را هم تصاحب کرده و اسباب و وسایل را به آشپزخانه کافه سابق منتقل کرده و مشغول تکمیل و بهبود کیفیت و تنوع نوشیدنیها و خوراکیها هستم تا بتوانم به عنوان یک کتابفروش به خوبی از شما عزیزان پذیرایی کنم و چه لذت عجیبی دارد پذیرایی از مخاطبان قصهها و روایتها، در دنیای کتابها و شنیدن قصههایشان.
این کار مرا یاد یک رؤیای سمج میاندازد. کافهکتاب سر راهی رؤیایی من که پاتوق کتابخوانها، مسافران و دوچرخهسوارانی از سراسر کره زمین است. رؤیایی که روزی همینجا دربارهاش برایتان خواهم نوشت.