ضیا قاسمی شاعری است نامآشنا که در سال 1354 در منطقۀ بهسود ولایت وردک افغانستان متولد شد. تحصیلاتش را با رشتۀ سینما تکمیل کرد ولی همواره شعر جایگاه دیگری در زندگی او داشت و در بین تمام اشتغالات زندگیاش، اولویت اول با شاعری بود. دبیری خانۀ ادبیات افغانستان، مدیریت مسئولی فصلنامۀ ادبی «فرخار» و مسئولیت صفحۀ ادبی چند روزنامه ازجمله مشاغلی است که جناب قاسمی به آنها اشتغال داشته است.
مبدأ روایت درجایی قرار دارد که مخاطب با مرگ موسی، شخصیت اصلی داستان مواجه میشود. مرگی که به علت رنگ و بوی حماسیاش نقل محافل منطقه شده است و آنقدر دهانبهدهان گشته که ملای آبادی پشت میز تدریس از رشادتهای موسی میگوید. این ذهنیت و جو اجتماعی باعث میشود که او را با احترام کامل و در بهترین نقطۀ منطقه دفن کنند؛ محلی که همواره مدفن و مقبرۀ بزرگان آبادی بوده است. در مراسم تدفین یاد و خاطره زندگی مشقتبار و وضعیت نامطلوب جسمش ترحم اهالی را برمیانگیزد چراکه پاهای موسی کج بود و با همان وضعیت به زراعت اشتغال داشت و بسیار در تکاپو بود تا شغل دیگری پیدا کند. البته فقط فکر به موسی و سختیهایی که تحمل نموده بود، ذهن اهالی را مشغول نکرده؛ چند وقتی است که در طی یک اتفاق مشکوک، استخوان مردگان مدفون در قبرستان دزدیده میشود و حال آنها نگراناند که این اتفاق برای بدن موسی نیز بیافتد. البته ماجرای این استخوانهای مسروقه معمای اصلی رمان نیست و نویسنده در متن داستان رازهای متعددی را افشا میکند.
رمان در هر فصل بخشی از زندگی موسی را روایت میکند و دراینبین بسیاری از نکات مبهم فصل اول برای مخاطب روشن میگردد. معلولیت پاهای موسی مادرزادی است و تلاشهای فراوان والدینش نیز برای درمان او بینتیجه بوده. موسی با همان معلولیت رشد پیدا میکند و درنهایت همراه پدر وارد زراعت و کشت و کار میشود. کنجکاوی موسی از حد معمول فراتر میرود و از کودکی به بررسی تفاوتها میپردازد. اول تفاوتهای خودش با بچههای دیگر و بعد رنگارنگی طبقات مختلف اجتماع. او از پاپیچ پدر میشود که چرا نام خان باعث شده سفره عدهای رنگینتر شود؟ و پدر پای نیکان را به میان میکشد که از بد روزگار نیاکان آنها با لفظ خان خوانده میشدند و نیکان ما با لفظ رعیت. اما این پاسخها موسی را قانع نمیکند و مسئله برای او لاینحل میماند تا اینکه روزی دل از کف میدهد و مقصد این دل از کف رفته نیز جایی نیست جز مقدم دختر خان آبادی…!
شاید با این توصیفات گمان کنید که با یک داستان رئال خشک طرفید که لحظهای حاضر نیست منطق زمین و زمانش را به هم بریزد اما باید خلاقیت نویسنده را ستایش کنیم زمانی که به این دستپخت رئالش کمی عطر جادو میپاشد و این عطر چیزی نیست جز یک داستان قدیمی؛ این حکایت بین اهالی منقول بوده که یزدان بیگ جد بزرگ اسماعیلخان روزی در آب پری زیبارویی را میبیند. پری به او بشارت میدهد که اگر به دیار زرسنگ سفر کند، مکنت و مالی به دست میآورد. او نیز باروبندیل را جمع میکند و به زرسنگ میرود و درنهایت با پری ازدواج میکند و ازاینجهت است که مردم منطقه معتقدند که دختران نسل خان منجمله مونس محبوب موسی، پریزاد هستند.
«وقتی موسی کشته شد» راوی انسانهای مجروحی است که جنگ و فقدان هرروز پیکرشان را مضروب میکنند. بهنوعی موسی نمایندۀ ملت افغانستان است که نه خاکی برایشان مانده و نه مأمنی برای بازیابی هویتشان و همواره مخاطب با این سوال مواجه میشود که آیا راهی برای رهایی وجود دارد؟ و این موسی است که بهعنوان قهرمان داستان میخواهد پاسخ را به دست بیاورد.