سوژۀ داستان «یاد نئون بخیر» انسان مدرنی است که زندگیاش با تمام شلوغیها و همهمهها با غم و تنهایی عجین شده است و حال والاس میخواهد این سوژه را با نگاهی جدید و خلاق روایت کند. نویسنده به دنبال همین هدف صحنههایی را به تصویر میکشد که در مرحله اول تراژیک هستند و در مرحله دوم پر شدهاند از غم و ترس و شک. فاستر با استفاده از ظرفیتهای ناب قلمش توانسته با چاشنی طنز، مغلوبیت افعال در مقابل ذهن را نمایان کند. مخاطب در این کتاب با شخصیتهایی طرف است که آنقدر اسیر پوچی شدند که تمام آرزوهایشان به سمت تباهی رفته و لحظهای نیست که بدون فکر به نابودی زندگی کنند. این افراد محبوس شدند در زندان جامعه؛ جامعهای که هیچچیز حقیقیای ندارد و پر شده است از معادلات و هنجارهای مضحک و بی سروته و آدمهایش هم قدرت حرکت و تغییر را ندارند. عشق، ثروت، هوش، آگاهی، قدرت و هیچ استعداد دیگری نمیتواند این افراد را از زندان روزمرگی بیرون بکشد و این یعنی رنجی بیپایان.
نویسنده تلاش کرده برای تألیف از سبک روایتگری بورخس استفاده کند یعنی ما در هر فصل با راویانی طرف هستیم که آگاهی کامل و مستقیمی به وقایع جاری در داستان ندارند. درواقع آنها چیزهای را روایت میکنند که از رسانهها و افواه مردم شنیدهاند و درجایی نویسنده نیز با تشبیهی به این احوالات انسان طعنه میزند: «انگار ما آدمها همیشه فقط از همین سوراخ کلید است که دنیای یکدیگر را میبینیم.» بهنوعی نویسنده با این کلام اشراف بشر به وقایع را زیر سوال میبرد، چه بسیار ابعادی که در یک واقعه دخیل هستند ولی جایشان در میان خطوط روزنامه خالی است.
ایستگاه اول که ظاهراً جایزه مشهور ا.هنری را نیز دریافت نموده است روایت سرراستی ندارد. داستان در مورد شخصی به نام نیل است که میخواهد از درون این قفس روزمرگی راحت شود. در پی این هدف راههای زیادی را امتحان میکند، از مخدر و مراقبه بگیر تا عشق و روابط جنسی متعدد. ولی هیچکدام اثری که باید را نمیگذراند و دوباره نیل است که در بند روزمرگی و دورویی گرفتار میشود. درنهایت نیل برای رهایی مطلق آن تصمیمی را میگیرد که نباید!
ایستگاه دوم «روح و جان آهنگری نیست» نام دارد. ماجرا حول یک پسرمدرسهای نه سال است که افسار خیالپردازیاش همواره از دستش خارج میشود و از هر سوراخ و رنگی و شکلی یک داستان کمیک و قهرمانی میتراشد و در لحظهای که تعادل روانی معلم تعلیمات مدنی از بین رفته و میخواهد تکتک دانشآموزانش را بکشد، او هنوز مسافر قلمرو خیال است و از دنیای اطرافش بیخبر. داستان با چاشنی هیجان نوشتهشده است و همین چاشنی ماندگاری آن را در ذهن مخاطب زیاد میکند.
با «پیشگامی دیگر» وارد ایستگاه سوم میشویم. ایستگاهی که ما را راهی دوران پارینهسنگی میکند. در یکی روستای بدوی کودکی به دنیا آمده که از نبوغی ذاتی برخوردار است. او از پنجسالگی پاسخ همهچیز را میداند و این آگاهی باعث میشود که در راستای اصلاح جامعهاش، رفتارهای ناشایست مردم را مورد هجو و نقد قرار بدهد. مردم که بههیچوجه تمایلی به تغییر ندارند، تصمیم میگیرند که او را بکشند.
عنوان داستان چهارم «فلسفه و آئینهی طبیعت» است. مادر راوی زیر تیغ جراحی پلاستیک رفته ولی نتیجه آنچنانکه باید از کار درنیامده است. مادر با تصویر خودش بعد از عمل نمیتواند کنار بیاید و ترس و وحشت تمام روحش را پر کرده. حال در این وضعیت بحرانی راوی در زندان است و بهشرط اینکه ذیل سرپرستی مادرش قرار بگیرد آزاد میشود و حال باید شاهد ملاقات این دو باشیم.